[ad_1]
هنرمند دیگری در خانواده احمد محمود جوانه می زد. این نویسنده در خانه پدری خود درباره رویدادهای اجتماعی سرزمین خود می نوشت و می نوشت، در حالی که خواهرزاده نوجوانش حمید علاقه زیادی به تئاتر داشت.
به گزارش ایسنا، حمید لبخنده در دوران نوجوانی در زادگاهش اهواز هنرنمایی می کرد. حسینعلی طباطبایی، پدر ناهید طباطبایی، داستاننویس، در نوجوانی به دانشآموزان مشتاق در اهواز تئاتر آموزش میداد.
حمید لبخنده از شاگردان او بود. دانش آموزی که بعدها با آثاری از مشهورترین هنرمندان منطقه در تالار ورهاد روی صحنه رفت.
ناتیاپاریور به خوبی می داند که حمید لبخنده دوست صمیمی حمید سمندریان و همسرش هما راستا بوده است. او سال ها با این دو هنرمند کار کرد و دوست شد.
پاییز 95 در اولین سالگرد درگذشت هما روستا به خندیدن نشستیم. ممنوعیت مدیریت تئاتر و رستوران از دوران نوجوانی و دانشجویی. گفتگوی تلخ و لحظه ای پر از اشک و آرامش بود.
تلخی آن دیالوگ بارها و بارها زمانی رخ داد که جامعه هنری دیروز به فاصله چند ساعتی برای این دو هنرمند عزاداری کرد.
در زیر گزیدهای از صحبتهای حمید لبخنده در آن مصاحبه را مشاهده میکنید.
«15 ساله بودم که وارد کلاس درس اولین معلم تئاترم، دکتر حسینعلی طباطبایی، در گروه فرهنگ و هنر شدم.
چند سال بعد در کنکور دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران قبول شدم و در رشته کارگردانی و بازیگری در تئاتر تحصیل کردم. محمد کوثر و خانم ها منیژه محمدی و گلی تره کی و … گرفتم. من در دوران زیبا و بی پایان دانشجو بودم، گاهی بازیگر و گاهی کارگردان».
اما قبل از دانشجو شدن هما روستا را روی صحنه دیده بود. در اهواز و در نمایشنامه «بازرس» نوشته گوگول. زن جوان تازه به خانه برگشته بود و در نمایشی به کارگردانی عزت الله انتظامی به همراه علی نصیریان و داریوش مودبیان روی صحنه بود.
روستا پس از بازگشت به ایران تصمیم به کارگردانی نمایش “سانتا کروز” گرفت. وقتی حمید لبخنده با هما رستا آشنا شد، در دفتر تئاتر – داریوش ایران زاد – یکی از دوستانش – مشغول تمرین بود و می خواست در آن ایفای نقش کند، اما این نمایش هرگز اجرا نشد و این شکست بعدها دوباره گروه را به دردسر انداخت. .
او در اوایل دهه 90 با حمید سمندریان در دوران دانشجویی آشنا شد. معلم و همسرش که همیشه در خانه به روی دانش آموزان باز هستند، رحم نکردند.
عشق سرشار این زوج هنرمند جوان را در آغوش گرفت و از آنجا دوستی آنها آغاز شد که سالیان دراز به طول انجامید و طعم بسیار تلخ و شیرینی را در کنار هم چشیدند.
او یکی از دانشجویان خوش شانس هنرهای زیبا بود. در دوران طلایی این دانشکده با آثار دکتر محمد کوثر به روی صحنه رفت.
مهدی هاشمی و داریوش فرهنگ همزمان گروه تئاتر «پیاده» را پایه گذاری کردند و لبخنده تا سال 58 در برخی از جریان های این گروه نیز بازی کرد.
و در تالار حدت در نمایش «مردگان و مردگان مدفون» به نویسندگی سارتر و کارگردانی حمید سمندریان روی صحنه رفت. او همزمان نمایشنامه «صالحین» کامو را با ترجمه محمدعلی سپانلو کارگردانی کرد و در تالار مولوی روی صحنه برد.
حالا رابطه او با استاد و همسرش به خوبی توسعه یافته بود و قصد داشت نمایش «گالیله» برشت را اجرا کند، اما این درخواست هرگز اجابت نشد و بدتر از همه، اجازه اجرای هیچ یک از نمایشنامههایی را که پیشنهاد میکرد به او داده نشد.
در ابتدا، رفتار یکی از نگهبانان سالن تغییر کرد و باعث شد تا اعضای گروه او در حال تمرین تحقیق کنند. این موضوع برای دریانوردان بسیار جالب بود.
البته پیش از این گفته شده بود که «گالیله» قابل اجرا نیست اما سمندریان آن را چندان جدی نگرفت. سپس تمام نمایشنامه های پیشنهادی او رد شد.
اما گروه هایی بودند که یاد گرفته بودند تسلیم نشوند. بنابراین به جای خودکشی، رستورانی را برای اعتراض راه اندازی کرد.
رستورانی که در آن روی صحنه تمرین میکردند، محلی برای صحبت درباره تئاتر و تمام نمایشهایی بود که آرزوی اجرایشان را داشتند، نه طعم غذا.
رستوران پاتوق تئاتر بچه ها بود، مادر هما آشپز روستا بود و هنرمند خودش ظرف ها را می شست. پیشخدمتش حمید و احمد آقالو و حسین عاطفی لبخند می زدند.
ماجرای تأسیس رستوران 141 را با لبخند می خوانیم: «آن زمان خانه استاد سمندریان در پیاده رو بود و معمولاً از سالن تا خانه استاد می رفتیم و بعد از تمرین گالیله جمع می شدیم.
آن بعد از ظهر غم انگیز، وقتی وارد مجتمع نشیمن استادان در طبقه همکف شدم، مغازه بزرگ و خالی را دیدم که نیم طبقه پشت ویترین های بزرگ بود.
پرسیدم آقا این مغازه خالی مال کیه؟ استاد گفت مال همه صاحبان است. قرار بود پارکینگ باشد اما به دلیل رشد درختان کهنسال جلوی آن، شهرداری اجازه استفاده از پارکینگ را نداد و آن را تجاری کرد.
به آپارتمان استاد در طبقه دوم رفتیم و قرار شد کارگردان تئاتر از استاد عذرخواهی نکند، دوباره به سالن رفتیم و گفتیم پاسخ می دهیم.
در پاسخ به برخورد گروهمان، پیشنهاد دادم که آن فروشگاه را تبدیل به کتابفروشی کنید و کتابفروش شوید، اما وقتی فردی مثل استاد سمندریان کتابفروشی باز کرد و در امان ماند، اوضاع بدتر شد.
بنابراین تصمیم گرفته شد که یک رستوران راه اندازی کنیم. زن روستایی از اداره تئاتر آزاد شد و پول را دریافت کرد. آقای سمندریان هم از پدرش پول گرفت و از همسایه ها که همه از دوستانش بودند اجازه استفاده از این فضا را گرفت.
ما چند ماه آنجا کار کردیم، تیرها و تختهها را گذاشتیم و طبقه همکف را تبدیل به رستوران کردیم و طبقهی میانی را به پلاتویی برای تمرین تئاتر تبدیل کردیم. همه جا به ما گفته اند که این حرکت مخالف است، اما متأسفانه اوایل دوستان نزدیک ما که خود را با آن شرایط وفق دادند و کار کردند، درباره اقیانوس و گروه ما گفتند که اهل خانه به جایگاه اصلی خود بازگشته اند!
و برای ما غم انگیز بود. استاد تمام بعد از ظهر گروه را در نیم کلاس جمع می کرد و نمایشنامه های استریندبرگ مانند «پدر»، «راهب و راهزن»، «گالیله» و «ایوانف» را می خواند، تحلیل و تمرین می کرد.
رستوران فرصتی بود برای صرف نهار، نهار، درآمد و تداوم تئاتر. اما آقای سمندریان اجازه نداشتند کاری را که انجام می دادند انجام دهد».
برای یک بازیگر، احساس پیشخدمت باید تجربه عجیبی باشد: «در ابتدا فکر نمیکردیم مشتری بیاید. همیشه منتظر تماشاگر بودیم! وقتی مشتری میآمد، به نظر میرسید که تماشاگران میآمدند.
هر که آمد، سیر شد و رها شد و ما این را تحمل کردیم. رستوران فقط درآمد ما نبود، ضرر هم بود، چون نمی دانستیم کار ما نیست. مثل یک مهمانی بود.
بیشتر هنرمندان به ویژه محمود دولت آبادی، حسین علیزاده و سایر رشته ها به آنجا آمدند. کم کم تبدیل به پاتوق هنرمندان شد و برای ما خیلی خوش گذشت.
واقعیت این است که ما به دنبال درآمد او نیستیم. اگر بودیم راه را نمی دانستیم. ناگهان این تکرار را از دست دادیم. تکرار تمرین های بیهوده عصرانه، تکرار بیهوده غذا فروشی، تکرار زندگی بی ثمر و شب های دلتنگی، به آقای سمندریان گفتم آقا! اینجا توقف کن و گفت خفه شو! فردا صبح رستوران را تعطیل کردیم و همه رفتیم.
آمدن علی منتظری به عنوان مدیر مرکز هنرهای نمایشی شرایط را تغییر داد و از حمید سمندریان دعوت به کار شد اما در آن زمان حمید لبخنده در تلویزیون مشغول به کار بود. با این حال، دوستی آنها با این زوج به قدری قوی بود که بدون همکاری تئاتری زنده ماندند.
آنها دیگر در تئاتر با هم کار نمی کردند، اما حمید لبخنده سال ها مدیر مدرسه حمید سمندریان بود. او پس از مرگ هما روستا از این مسئولیت چشم پوشی نکرد.
اما بدون دوستانش، مدرسه دیگر مهربانی نمی کرد: «هر روز که اینجا باز می شوم و وارد می شوم، یاد حمید و هما می افتم، گلویم درد می کند، اگر مراقبت نکنم…»
وقتی به اینجا آمد اشک در چشمانش حلقه زد.
حالا، اما او دیگر خانه دار نیست، زیرا مطمئناً از دوستانش خوشحال است.
در چند سال گذشته حمید، هما و احمد آقالو مهمان بازیگران بهشت زهرا بودند. احمد محمود سال هاست در امامزاده طاهر کراچی آرمیده است و خانه پدری او در اهواز تخریب شده است. اکنون نشانی از درخت وسط باغ که عصر احمد محمود یا به قول اهوازی احمد عطا (عطا) بوده است وجود ندارد.
رفتن به زمستان دهه هفتاد از دنیایی که احساس می کرد هیچ لذتی در آن ندارد لذت بخش تر است.
[ad_2]